ایلیاایلیا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

عزیز دل مامان بابا

سالگرد ازدواج مامان و بابا

عزیز مامان 3 شهریور سومین سالگرد ازدواج مامان و بابا بود و 10 شهریور هم ششمین سالگرد عقد مامانی و بابایی. از چند روز قبل با خاله هماهنگ کرده بودیم که چهارشنبه شب خاله از طرف مامانی یه کیک کوچولو سفارش بده و عصر با خاله بریم بیرون تا کادو برای بابایی بخریم.ولی دقیقا همون روز تو عزیز مامان تب کردی و راهی مطب دکترت شدیم و من و تو نتونستیم بیرون بریم. ایلیای من بابایی بهترین مرد روی زمینه...و من هر روز آرزو می کنم که همونطور که ظاهرت شبیه بابایی اخلاقت معرفتت مهربونیت همه همه شبیه بابایی بشه که دیگه اونوقت تو می شی یکی از بهترین آدمای دنیا و من می شم خوشبخت ترین مامان دنیا. از همون ترم های اول دانشگاه بی خبر از اینکه سرنوشت من و بابایی به هم...
30 ارديبهشت 1392

راه رفتن ایلیای من با روروئک

عزیز مامان تا امروز سوار روروئکت می شدی ولی زیاد و سریع نمی تونستی با اون حرکت کنیم ولی امشب با روروئکت با سرعت هر چه تمام تر یه عالمه راه رفتی.فقط مامانی بین خودمون باشه نمی دونم چرا عقب عقب می رفتی!خیلی بامزه بود خیلی ذوق زده شدم و یه عالمه فیلم ازت گرفتم.خودتم یه عالمه خندیدی.مامان قربون خنده هات بشه. مامان به فدای اون پاهای کوچولوت عزیز دلم.چشمام کف پاهات ایلیای من.اینقدر بازی کردی که حسابی خسته شدی و زودتر از همیشه خوابت برد.ایلیای مامان وجودت همیشه همیشه سلامت باشه و لبای کوچولوت همیشه پر خنده. ...
30 ارديبهشت 1392

ایلیای من هشت ماهگیت مبارک

دل در گرو نگاه پر تقدست نهاده ام              من عاشق ترین عاشق زمانه ام من مجنون نگاه تو ایلیای من                ازلیلی وشیرین وفرهادپافرانهاده ام تو مرهم تمام غصه های بیکران من              با تو از تمام  زخم ها گذشته ام با تو سرشارازعشق و تکاپوی بودنم             مملو از عشق شیرین مادرانه ام به یمن بودنت شیرین مهربان من        &nb...
29 ارديبهشت 1392

و چه زیبا گفتی...بابا...

عزیزکم 15 مهر ماه (8 ماه و 5 روزت بود عزیزم)بود که خونه مادر بودیم و تو عزیز مامان در حال و بازی و جیغ زدن که یه باره گفتی بابا.پسرکم تمام وجودم لرزید.خدایا این پسر کوچولوی منه که می گه بابا .عزیزکم لحن کودکانه و قشنگت شادی را مهمون نگاهم کرد.همه خوشحال شدند و تو هم مردونگی کردی و چند بار دیگه گفتی بابا بابا بابا....مامان قربون بابا گفتنت و قربون تو و باباییت بشم عزیزم. ایلیای من 14 مهر هم بود که اولین عروسی هم با هم دیگه رفتیم.هر چند وقتی توی دل مامانی بودی 5 تا عروسی باهمدیگه رفتیم ولی اینبار پسر گلم توی بغلم بود.عزیزم مامان فدات بشه که اینقدر پسر گلی بودی و اصلا اذیت نکردی هر چند یه کوچولو غریبگی می کردی که خوب حق هم داشتی عز...
28 ارديبهشت 1392

روز کودک

تمام وجود من فریاد می زند تو را من لبریز از توام    لبریز از تو و لبریز از عشق با تو بودنم با تو عزیزکم      عشق بودن و نفس کشیدن است که هم خانه می شود با چشمان پر نیاز من به یمن گرمای نگاه پر تقدست  من به دور از تنهایی و غربت نشینی تاریخ این زمانه ام. ایلیای من         تا ابدیت مهربان من کودکانه   خالی از هر دورنگی و ریا    به دور از دنیای آدما   خالصانه       با قداست یک حس کودکانه       می گویم به توعزیز من  مادر به قربانت   روزت مبارک عزیزکم . ایلیای ما...
28 ارديبهشت 1392

نه ماهگیت مبارک ایلیای من

عزیز  من , تو   هستی من  و دنیای  من                    لبخند توست  مرهم  تمام  شکوه های  من نگاه بی مثال توست همدم لحظه های من                  من به قربان چشمان تو,عزیز بی همتای من من در  سکوتی بس   عجیب ,  هنگامه                     خوابیدنت محو تماشای توام,تو همه رویای من دستان من بی تاب گرفتن دستان توست     ...
28 ارديبهشت 1392

عیدت مبارک عزیز مامان

عزیز مامان امروز عید قربان.عیدت مبارک ایلیای گلم.عزیز دلم دیروز خیلی بی قراری می کردی و من واقعا ناراحت بودم از این که نمی دونستم تو کوچولوی مامان مشکلت چیه؟روز بدی بود نمی دونم شاید به خاطر دندون های قشنگت که البته هنوز خبری ازشون نیست باشه.ولی هر چی بود گذشت و امروز ماه بودی عزیزم.یه عالمه بازی کردیم مامانی کارهای خونه را انجام داد و تو پسر گلم با روروئکت سرگرم بودی و هر از چند گاهی می یو مدی و لباس مامانی را می کشیدی.ای شیطون من همه وجودم مال توئه عزیزم دیگه شما شیطون بلای مامان نمی خواد خودشیرینی کنی!عزیز خودمی مامان. ایلیای عزیزم مامان را ببخش اگه یه وقتایی  نمی فهمم که چی اذیتت می کنه.ولی اینو بدون که بدجوری توی وجو...
28 ارديبهشت 1392

فرش بازی ایلیا کوچولو

این روزا من و تو عزیز دلم یکم از وقتمونو با فرش بازیت می گذرونیم.وقتی سر حالی خنده های نازی میکنی که دل آدمو آب می کنه.همیشه لبات پر از خنده باشه عزیز مامان.وقتی تقریبا 2/5ماهت بود یه روز گذاشتمت تو فرش بازیت خیلی ترسیدی و گریه افتادی ولی حالا که کوچولوی من یکم بزرگتر شده دیگه نمی ترسه و یه عالمه با همدیگه با فرش بازیشو و عروسکاش بازی می کنیم.مامانی فدات بشه عزیز دلم.                                              &nbs...
28 ارديبهشت 1392